Sunday, January 15, 2023

سمت حیات ...

در زندان من درختی نبود. همیشه رویای درخت‌های گیلاس آزاد در بیرون از زندان را داشتم. دریغ که دیر فهمیدم که میو‌ه‌های این درخت‌ها تلخ بود و انگار از هریک از برگ‌هایشان حشرات قهوه‌ای رنگی به من نگاه می‌کردند...

من دراین‌جا هستم. در نیمه‌های ژانویه، در زمستان، موعد مرگ کبوترهای گرسنه در شهرهای خاکستری کانادا. فردا سومین دوشنبه‌ی ماه ژانویه است. یعنی دوشنبه‌ی آبی... در این روز بیش‌تر از هر روز دیگری زندانی‌های خسته از حشرات قهوه‌ای از یک پل یا ساختمان یا چهارپایه پایین می‌پرند تا سفرشان را آغاز کنند. یک بلیط یک‌طرفه‌ی ارزان، یعنی مجانی، برای طولانی‌ترین سفر از عدم تا ابدیت ... یاد نوشته‌ی چند سال پیشم می‌افتم. «من و یک متر طناب، همه ی فاصله‌ام تا خورشید ...» این یعنی من فکر می‌کردم خورشیدی در ورای این تاریکی موهن است. نمی‌دونم الان چه فکر می‌کنم. در واقع هیچ فکری نمی‌کنم. فقط یک ته مزه‌ی تلخ قهوه‌ای از زبان تا عمق دهان و از آن‌جا تا تمام وجودم پیچیده‌است. 

در نیمه‌های ژانویه مرا شکایتی نیست از سرما، که من از سرزمین سردتری آمده‌ام. شکایت  من شاید این است که شکایتی ندارم. یک زندانی همیشه رویای فرار از زندان را دارد. برای او هرچه بیرون از زندان است سرزمین رویاها و افسانه‌هاست. اما وای به حال آن زندانی‌ای که به بیرون از زندان می‌آید و آن‌جا را هم زندان بزرگ‌تری می‌یابد، همان‌قدر خاکستری، همان‌قدر بیهوده، همان‌قدر خالی...  

خانم روان‌شناس از من خواسته که گاهی بنویسم. می‌خواهد سفر کنم به اعماق کودکی‌ام تا بزرگ‌سالی. انگار شاهین‌هایی در انتظار من، در یک حیاط آفتابی، یا یک کلاس درس خالی، یا اتاقی که در آن کسی در حال موت است، منتظر من هستند تا به آن‌جا بروم و آن‌ها را از آن کابوس‌کده نجات دهم. یا بهتر بگوییم بخشی از خودم را که آن‌جا مانده جمع کنم. 

چشمم را می‌بندم و به گذشته می‌روم. در جستجوی گوشه‌ای از زمان هستم که احساساتم را در آن‌ جا گذاشته‌ام. به ۲۰۲۰ می‌روم. چشمانم را باز می‌کنم و دیگر آن تصویر در جلوی چشم من است. ژانویه ۲۰۲۰ است. رفته بودم دوش بگیرم که  صدای بلندی از طبقه ی بالا شنیدم. مادرم جیغ می‌کشید. به سرت بیرون آمدم و لباس الکی ای پوشیدم و خیس به طبقه‌ی بالا رفتم. 

چند ماه است که پدرم سرطان گرفته. کمی‌ هم دیمنشیا یا زوال عقل. در اتاقش که می‌خوابد نمی‌تواند دست‌شویی و دست‌گیره‌ی در را پیدا کنم. برای این که راحت‌تر باشد وسایلش را به کنار در اتاقش منتقل کرده ایم. یک سیم هم به دست‌گیره آویزان کرده ام که بتواند با آن دستگیره را پیدا و به دست‌شویی برود. این‌بار که خواسته بود برود از پله‌ها پایی افتاده بود. مادرم به او فحش می‌داد و غر میزد. دستمالی بر سرش گذاشتم و با آقای رستمی که او هم از دفتر پایین به بالا آماده بودم کمی مرتبش کردیم و به بیمارستان رفتیم. در آن‌جا پانسمانش کردند و کمی به او رسیدند. اما ...

نه من این‌جا نبودم. شاهین در این‌جا منتظر من نبود. جای دیگری بود. همان روزها... همان اتاق... پدرم رعشه گرفت. شروع کرد به لرزیدن ... و از هوش رفت. سریع به آمبولانس زنگ زدیم. آمدند و با کمک راننده آژانس زیرزمین در ملحفه‌ای گذاشتندش و با آمبولانس به بیمارستان بردیمش. در بیمارستان از درد فریاد می‌زد... کمردرد داشت. چند آمپول مسکن به او زدند... کمی آرام شد. دکتری که آمده بود با من حرف زد. کمی درباره‌ی بیماری‌اش به او گفتم. درست یادم نیست چه می‌گفت. اما می‌دانم حرف‌هایی زد که مرا غم‌گین و ناامید می‌کرد. عصرگاه به خانه برگشتیم. باز دردش برگشت. مسکن دادیم. اثر نمی‌کرد. به دکتر طباییان زنگ زدیم گفت شیاف بگیرید. گرفتیم ولی قبول نمی‌کرد استفاده کند. شاهین در این اتاق نشسته... دچار استیصال و درماندگی است. از همان جنسی که شب کنکور که خوابش نمی‌برد داشت. بعضی وقت‌ها هست که شاهین می‌خواهد آن لحظه رفته باش. آن لحظه تمام شده باشد. انگار همان لحظه هاست که بخشی از او را در خود نگه داشته. پدر درد می‌کشد. مادر کنارش نشسته. همه احساس بدبختی می‌کنیم. شاهین نمی‌تواند بخوابد. نمی‌تواند هیچ‌کاری بکند. فقط و فقط و فقط می‌خواهد آن لحظه تمام شود. یک عکس می‌گیرد  و البته خودش در عکس نیست... خودش در سمت دیگر عکس جا می‌ماند. شاهینی که مانده و الان این سطور را می‌نویسد بخشی از خود را از دست داده ... این شاهین کمرش درد می‌کند. دیروز در اثاث‌کشی سینا کمرش درد گرفته. انگار شاهین زیر چرخ سرنوشت گرفتار شده... همین‌طور که کالسکه‌ی سرنوشت بی‌هوده و بی‌رحم راه می‌رود... شاهین جا می‌ماند... شاهین ماسیده می‌شود به آسفالت زمان...  کجاست سمت حیات؟











No comments:

Post a Comment