Sunday, September 17, 2023

مگس

مگسی می میرد

چه کسی خواهد دید؟

چه کسی خواهد گفت؟

که در این ویرانگاه

مگسی درد کشید


مگسی می میرد

قفسی می شکند

و من این جا هستم

خسته از مردم شهر

بی تمنا و امید 

با خودم می گویم

که مگس می فهمید

که مگس می دانست

که مگس حال مرا می فهمید 


حال از این آدم ها

چه کسی می داند؟

که درونم دردی است

که سرم پر شده از زمزمه ها

که هوا تاریک است

که دلم خون شده از همهمه ها

و از این شهر و از این مردم شهر

چه کسی می داند؟ چه کسی خواهد دید؟


شهر من این جا نیست

من از این جا دورم

شهر من نزدیک است 

در درازای بهشت

روبرو با خورشید

من هم امروز به آن خواهم رفت

قطره ای آب برایم کافی است


شهر من نزدیک است

در درازای بهشت

من و یک متر طناب

همه ی فاصله ام تا خورشید

چه کسی خواهد دید؟

چه کسی خواهد گفت

مگسی درد کشید ...


Monday, February 20, 2023

برای دکتر نوذری

متن برای آقای مشایخ جهت چاپ در مجله‌ی کامپیوتر


 خبر کوتاه بود، درگذشت دکتر نوذری پس از دوره‌ی کوتاه مبارزه با سرطان پیش‌رفته.

 بیست سال پیش، زمانی که من و بیست و پنج نوجوان دیگر برای اولین بار بر صندلی‌های دانشگاه نشستیم، با مردی روبرو شدیم که اثری ماندگار در زندگی تک‌تک ما گذاشت. در کلاس‌های سال اول، نه تنها برنامه نویسی و الگوریتم، که نظم و روحیه‌ی‌ کاری و عشق و علاقه به آن‌چه انجام می‌دهیم را آموختیم. کلاس‌های سال سوم زبان ماشین، که صبح زود، پیش از زمان معمول شروع و دیرتر از زمان معین تمام می‌شد، را از دست نمی‌دادیم، و در امتحان‌های شش‌ساعته‌اش تمرین استقامت و استواری می‌کردیم. دکتر نوذری محبوب همه‌ی دانشجوها بود. در جلسه‌ی دفاع دکترایش  شرکت کردیم و در سال‌های آخر دانشگاه امضا جمع کردیم که کلاس دیگری را با او بگذرانیم، و چه شاد بودیم وقتی که پذیرفت. امروز که پس از بیست سال همان مباحث را در دانشگاه تدریس می‌کنم، خوب می‌فهمم که چه انرژی و زمانی را، فراتر از نیاز و وظیفه، صرف پرورش دانشجو‌ها می‌کرد. انگار پس از این همه سال هنوز به من و دیگر دانشجوهایش درس می‌دهد، نه تنها درس‌ علوم‌کامپیوتر، که درس ایده‌آل‌گرایی، آزاداندیشی،  و اتیکت و انضباط. بیست‌سال پیش، زمانی که برای اولین بار وارد دفتر کار دکتر نوذری شدم، عکسی بر روی میز کارش دیدم از کودکی قحطی زده؛ انگار دغدغه‌ و رنج آن کودک را هم در خود داشت، و شاید امروز تنها دل‌خوشی‌ این باشد که بار هستی را زمین گذاشته و دیگر آزرده‌ی این دنیا و مافیهایش نیست.

خبر کوتاه بود، آقای نوذری رفت، و چه زود رفت…  و هر چند بخشی از ما را هم با خود برد، اما بخش بزرگی از خود را هم در ما، در صدها دانشجویی که پرورش داد، برای همیشه باقی گذاشت.

 یادش گرامی و روانش شاد …



  


Friday, February 10, 2023

برای آن‌ها که رفته‌اند ...



پس از کمی‌ کلنجار رفتن با خودم تصمیم به نوشتن گرفتم. امروز جمعه هست. پویا این‌جاست. از مونترال برای چند روز آمده که به من و دیگر دوستانش سر بزنه. حضورش باعث شده که خوب به کارها نرسم و همین باعث استرس‌م شده. الان خودم تنها به دانشگاه اومدم که کار کنم. در چنین شرایطی این که بیام و این‌جا بنویسم جدید و خارج از قاعده است. و البته من می‌خوام در ماه‌های آینده تا جایی که می‌تونم قاعده‌ها رو بشکنم.

اما دلیل اصلی نوشتنم شنیدم دو خبر بد بود. دو خبر مرگ از ایران. آقای نوذری استادم و حاجی دوست بابا... هر دو در یک روز فوت کردند و از دست‌ از رفتنشون حالم رو به هم زد. نوذری سرطان ریه داشت، همون سرطان بابا.. اصول اولیه کارم رو در کلاس‌های اون یاد گرفتم. همون مطالبی که الان خودم به بچه‌های یاد می‌دم رو در کلاس اون (و خانم اهرابیان که اون هم حدود ده سال پیش از سرطان فوت کرد) یاد گرفتم. نوذری شیرازی بود، لهجه‌ی غلیظی داشت، کمی عصبی و مقرراتی بود،. سبیل چخماقی داشت و کمی ذهنیات چپ‌گرایانه.روی میزش عکس معروف بچه‌ی قحطی زده‌ی سودانی و کرکس منتظر کنارش بود.

 با توجه به سر و رو و لباس پوشیدنش آدم فکر می‌کرد که باید پنجاه سال پیش، اون موقع که آدم‌های انقلاب می‌کردن، به دنیا می‌اومد و توی زمان و مکان اشتباهی قرار گرفته. نوذری بچه‌های شهرستانی رو دوست داشت و با تهرانی‌ها خیلی حال نمی‌کرد. به نظرم با من هم خیلی حال نمی‌کرد (برعکس اهرابیان و فرجامی و مشایخ). بعدها فهمیدم که فکر می‌کرده من هم تهرانی هستم. به هرحال مرد خوبی بود و برای اپلیکیشن‌ها هم به من کمک کرد  و نامه داد. آخرین بار سال ۲۰۱۶ در ایران دیدمش، رفتم دانشگاه و بهش سر زدم و کلی تحویل گرفت. هر سال دم عید بهش ایمیل می‌دادم و جواب می‌داد، به جز امسال که بعدتر فهمیدم مریضه. اولین کلاس دانشگاه رو سر کلاس اون رفتم، جایی که خیلی از هم‌کلاسی‌هام رو هم برای اولین بار دیدم. کلاس‌های برنامه‌نویسی یک و دو (سال اون) و بعدتر اسمبلی و کامپایلر رو با اون برداشتیم. خیلی سخت می‌گرفت اما دوست داشتیم که با نوذری کلاس داشته باشیم. برای کلاس اسمبلی گفته بود به جای ساعت ۸ مثلن ۷ یا ۷:۳۰ به دنشگاه بیایم و از اون  طرف هم دیرتر تعطیل می‌کرد. امتحانش هم سخت بود و پنج شیش ساعت طول می‌کشید. البته شنیدم که این اواخر کمتر به دانشجوها سخت می گرفته




حاجی هم که از دوران بچگی میشناختیمش دوست بابا بود یادمه زمان بچگی همراه بابا و حاجی و چند نفر دیگه رفتیم اهواز. خیلی تند و بد رانندگی میکرد. مرد خیلی خوبی بود زمانی با مواد گرفته بودنش و بهش حکم اعدام داده بودند بعدن که آزاد شد خیلی خوشحال بودیم. وقتی بابا مریض بود حاجی حالش رو از من میپرسید. یادمه یه بار گفت بابا رو بیارین باغ من توی ده. به بابا گفتم و خیلی خوشحال شد. متاسفانه اون روز که قرار بود بریم حالش بد شد و نتونستیم بریم و بعدش دیگه حاجی بابا رو ندید. روزهای آخری که ایران بود قبل از مرگ بابا رفتم و حاجی رو در مراسم ختم یکی از فامیلهای منشی بابا آقای حسینی دیدم. بعدش رسوندمش خونه. توی راه از من تعریف میکرد. از بچه هاش میگفت و این که بچه ها و کلن آدمها چقدر با هم فرق دارند. نمیدونم چرا به من علاقه ی بیشتری از برادرم شهاب داشت و چه جالب که صریح و بی پرده بهم میگفت. آخرین بار که بعد از مرگ بابا ایران بودم رفتم دنبالش. از خونه رفتیم و کمی میوه و فکر میکنم دارو از جاهای مختلف گرفتیم و بردمش ده خودش. دیگه پیر شده بود و  نمیتونست رانندگی کنه.. توی ده فامیلش اومدن .دیدنش. من رفتم و در کوچه های ده قدم زدم. خوب یادم هست که خری رو دیدم که در گرمای تابستون وسط یک زمین خشک ایستاده بود. اطرافش خیلی کثیف نبود اما حس کردم وضع بدی داره. کوچه های ده خالی بود. فکر میکنم خیلی از خونه ها هم خالی بود... و من حس کردم که در این ده در این دنیا در این سکوت تو خالی، من و اون خر داستانمون و راهمون و سرنوشتمون یکیه... این فکرهای مالیخولیایی تصویر خشکی از اون ده برام ایجاد کرده بود. اینجا همون دهی بود که گلوی گوساله ی چند ماههای رو در اون بریدند... و بریده شدن گلوی اون گوساله با یک چاقوی کند، در حالی که گوساله اشک میریخت یکی از تصاویر روشنیه که از کودکی من در ذهنم .مونده... تصویری روشن و در عین حال تاریک

این اواخر با حاجی زیاد صحبت نکردم آخرین بار پیش مامان در آمریکا بودم که بهش زنگ زدیم. مرد خوبی بود تصویر خوب و زیبابیی از من تو ذهنش بود مثل بابا..مثل حمید آقا. حالا هر سه رفتند. کی مونده؟ هر کسی که میره بخشی از وجود آدم رو با خودش میبره. ما در ذهن آدمها زنده ایم.. مرگ واقعی وقتی هست که دیگه کسی تو رو نمیشناسه چیزی از تو نمیدونه. اون موقع هست که در عمل می میری... در واقع مرگ بابا و حاجی بقیه تا حدی مرگ من هم هست... و زنده بودن من هم تا حدی زنده بودن اونها... دلم برای بابا تنگ شده... حالا باید کوتاه کنم و به روزمرگیهای بیهودهم برگردم... دوست داشتم که خری که در ده دیده بودم این جا بود و بغلش میکردم و با هم برای گریه میکردیم

Tuesday, January 17, 2023

روز اول قبر




امروز ۱۷ ژانویه ۲۰۲۳ است.  خسته‌ام اما دوست دارم کمی بنویسم که بلکه عادتی شود. شاید هر کلمه قدمی در جاده‌ای باشد یا جوانه‌ای بر درختی ... احساس می‌کنم موریانه‌هایی درونم پرورش یافته‌اند که خودآگاه یا ناخودآگاه روح و روان مرا آرام و بی صدا می‌خورند... یک روز می‌شود که من یک جسم بدون روح، یک ربات، یک مجسمه‌ی از توخالی می‌شوم. می‌دانم هنوز به آن‌جا نرسیده ام و برای همین می‌نویسم.

دوست دارم به گذشته بروم. برای دل‌جویی از شاهین. سال ۲۰۲۰ بود. در دفتر بابا نشسته بودم. چند ساعت مانده بود تا دفاع آنلاین یکی از بچه‌های دانشگاه در کانادا و من در حال خواندن دانش‌نامه‌اش بودم. چند ماه از مرگ بابا گذشته بود و جایش در آن اتاق خالی بود. مادرم برای خرید رفته بود. در خانه را باز کرد و بعد سروصدایی آمد و چند مرد به زود با او وارد خانه شدند. به او گفته بودند پلیس مواد مخدر هستند، وارد شده بودند، و مادرم هل شده بود و به حالت التماس افتاده بود. به راه‌پله رفتم و ازشون سوال کردم. یکی از مردها، با قد بلند، لاغرو نسبتن جوان، که به نظرنقش ریاست داشت، یک کاغذ و کارت شناسایی به من نشان داد.  من هم هل شده بودم. نه کاغذ را درست دیدم و نه اسم او را در کارت. فقط متوجه شدم از وزارت اطلاعات آمده اند. کمی که خواستم بیشتر بخوانم مرد دیگری، کوتاه، بی‌مو و نسبتن چاق، با لحن زننده‌ای بر سرم داد زد. چند نفر این طور بر سر شاهین داد زده‌اند؟ از زمان مدرسه به بعد، هیچ کس....  از آن لحظه تا چند هفته بعد که اسیر این ها بودم، دادهای بیشتری شنیدم...ولی این داد اول از همه سخت‌تر و دردناک‌تر بود.و شاهین راهی جز تحمل نیافت، نه مقاومتی، نه اعتراضی... هیچ چیز. مادرم به اتاق خواب بابا در طبقه بالا رفت و قرص‌های مسکن‌ش را به آقایان تحویل داد. این کار را قبل از این که کارت نشان بدهند کرد، زمانی که هنوز فکر می‌کرد این‌ها پلیس موادمخدرند. فکر می‌کنم حدود ۱۰ آرام آرام و نفر به نفر وارد خانه شدند. برای‌شان مهم بود که همسایه‌ها نفهمند. اول از همه لپتاب و موبایل من و بعد تمام وسایل الکترونیک، از مودم تا تا آیپد مادر تا دوربین عکاس، همه را در ساک‌هایی که از مادر خواستند قرار دادند. همین طور تمام مدارک، اسنادمالکیت، نامه‌ها و ... کتاب‌های کتاب‌خانه را بررسی کردند. فکر کردم کتاب‌های ممنوعه‌ی پدرم، مثلن کتاب‌های کسروی را، هم توقیف کنند، اما نکردند.  مادرم هاج و واج همراهی می‌کرد و حتی از ارزش کتاب خطی چند صدساله‌ی بابا گفت، اما به آن هم کاری نداشتند. مرد جوان قدبلند، که بعدها فهمیدم بازرش پرونده‌ی من است و خودش رو موذن می‌خواند، گفت که کتاب را به موزه‌ای هدیه دهیم. در آخر به دفتر بابا آمدند برای بردن دوربین دم در و جستجوی گاوصندوق بابا. خواستند دفتر برای یک ساعت تعطیل شود، آقای رستمی (وکیل جوانی که با پدر کار می‌کرد) و آقای حسینی‌ (منشی) متوجه ماجرا شدند، و البته تهدید شدند که با کسی صحبت نکنند. انگار می‌خواستند من و مادر را با خود ببرند. به آقای رستمی گفتند که مادر شب بر می‌گردد. معنی‌اش این بود که شاهین بر نمی‌گردد. در آخر  من، مادر، دو ساک بزرگ مدرک و وسایل الکترونیکی را سوار ماشین کردند. به مادر گفتند نگران آن قرص‌ها نباشد و جلوی چشمش آن‌ها را به رودخانه روبروی خانه پرت کردند. فکر کردم چشم‌هایم را می‌بندند. چنین نکردند و سوار یک پژوی شخصی شدیم و به یک «خانه‌ی امن» رفتیم. آیا واژه‌ای بیهوده تر، اشتباه‌تر، مضحک‌تر، از «خانه‌ی امن» وجود دارد. در ماشین هنوز شوک بودم. فکر می‌کردم اگر بابا بود کاری می‌کرد، کسی را پیدا می‌کرد، اعمال نفوذی می‌کردم، که با من این‌گونه نکنند. اما بابا نبود. و حال فکر می‌کنم اگر بود هم فقط عذاب می‌کشید. در خانه‌ی امن من و مادر را به دو اتاق مجزا بردند. بعدها فهمیدم که با مادر بدرفتاری نکرده‌اند. به او گفته‌اند آورده‌اندش تا نگران من نباشد. گفته بودند «آقا» خواسته با افرادی مثل من‌ (یعنی چه کسانی؟)‌ با رافت و عطوفت رفتار شود. بعد مادر رفته بود نمازخانه و در آن‌جا کمی دراز کشیده بود و بعد از چند ساعت برش گردونده بودند خانه. من زمانی که در اتاقم بود، حداقل ساعت‌اولش، درست در جریان احوال مادر نبودم. اما فکر می‌کردم نباید برای او مشکلی پیش بیاید. در ذهنم می‌گذشت که من در این‌جا چه می‌کنم. اتاق نسبتن خالی بود. شاید چهار صندلی نسبتن راحت با یک میز قهوه و یک میز کوتاه اداری. تا جایی که من دیدم دوربینی نبود، اما شاید جایی تعبیه شده بود که من نمی‌دیدم. عکسی از یک نوجوان، شاید حدود ۱۸ ساله، روبروی من بود و زیرش نوشته شده بود «شهید». آن شهید که بود؟‌ چرا کشته شده بود؟ این‌ها چقدر برای او اهمیت قایل‌اند؟ مرا برای چه گرفته‌اند؟ می‌دانستم که کاری نکرده‌ام که بخواهند با آن وضعیت به خانه‌ی ما هجوم بیاورند. اما مگر حرف مرا باور می‌کنند؟ یا اصلن برایشان مهم است که من کاری کرده‌ام یا نه. خیره در عکس شهید شده بودم. احساس استیصال می‌کردم. چه اشتباهی کرده بودم؟ آیا نباید به ایران می‌رفتم؟ پس کی‌ می‌توانستم بر سر قبر پدرم بروم؟ آیا باید می‌رفتم؟ کمی هم نگران دانشجویی بودم که قرار بود در دفاعش شرکت کنم. وقتی که از خانه می‌بردنمان گفتم که باید در دفاع این دانشجو شرکت کنم. گفتم اگر شرکت نکنم در آن‌سوی دنیا فکر می‌کنند که اتفاقی برایم افتاده. قول دادند که بتوانم در دفاع شرکت کنم. بعدها فهمیدم که هر آن چه از آن‌ها شنیدم را باید دروغ فرض کنم (در واقع شرکت نکردن در آن دفاع باعث شد هم‌کارانم نگران من بشوند و با برادرم تماس بگیرند). آیا شهید هم این طور دروغ می‌گفت؟ همان طور که به صورت اون نگاه می‌کردم از خودم می‌پرسیدم:‌ «شاهین می‌دانی کجایی؟» «شرایط را می‌فهمی؟» ... مثل همه‌ی وقت‌هایی که احساس استیصال می‌کردم و دوست داشتم در زمانی دیگر... یا مکانی دیگر... می‌بودم. مثل روزی که فهمیدم پدر مریض است و در گورستان پرلاشه با اندوه قدم می‌زدم ... مثل آن‌وقت‌هایی که درد می‌کشید و نمی‌توانستم کاری کنم... مثل التماس‌های مادرم که برایش کاری نمی‌توانستم بکنم... استیصال... آیا این شهید هم احساس استیصال می‌کرده؟ آیا ناخن‌هایش را می‌خورده؟ آیا شب‌ها دندان‌هایش بهم فشرده می‌شده؟

 شاهین، تو را درک می‌کنم. در آن اتاق لعنتی تنها نیستی. تو از آن جا بیرون آمده‌ای ... الان در زمانی دیگر هستی. در مکانی دیگر... اما نه انسانی دیگر. بخشی از تو در آن اتاق جا نمانده .... 


این قصه سر دراز دارد ...

Sunday, January 15, 2023

سمت حیات ...

در زندان من درختی نبود. همیشه رویای درخت‌های گیلاس آزاد در بیرون از زندان را داشتم. دریغ که دیر فهمیدم که میو‌ه‌های این درخت‌ها تلخ بود و انگار از هریک از برگ‌هایشان حشرات قهوه‌ای رنگی به من نگاه می‌کردند...

من دراین‌جا هستم. در نیمه‌های ژانویه، در زمستان، موعد مرگ کبوترهای گرسنه در شهرهای خاکستری کانادا. فردا سومین دوشنبه‌ی ماه ژانویه است. یعنی دوشنبه‌ی آبی... در این روز بیش‌تر از هر روز دیگری زندانی‌های خسته از حشرات قهوه‌ای از یک پل یا ساختمان یا چهارپایه پایین می‌پرند تا سفرشان را آغاز کنند. یک بلیط یک‌طرفه‌ی ارزان، یعنی مجانی، برای طولانی‌ترین سفر از عدم تا ابدیت ... یاد نوشته‌ی چند سال پیشم می‌افتم. «من و یک متر طناب، همه ی فاصله‌ام تا خورشید ...» این یعنی من فکر می‌کردم خورشیدی در ورای این تاریکی موهن است. نمی‌دونم الان چه فکر می‌کنم. در واقع هیچ فکری نمی‌کنم. فقط یک ته مزه‌ی تلخ قهوه‌ای از زبان تا عمق دهان و از آن‌جا تا تمام وجودم پیچیده‌است. 

در نیمه‌های ژانویه مرا شکایتی نیست از سرما، که من از سرزمین سردتری آمده‌ام. شکایت  من شاید این است که شکایتی ندارم. یک زندانی همیشه رویای فرار از زندان را دارد. برای او هرچه بیرون از زندان است سرزمین رویاها و افسانه‌هاست. اما وای به حال آن زندانی‌ای که به بیرون از زندان می‌آید و آن‌جا را هم زندان بزرگ‌تری می‌یابد، همان‌قدر خاکستری، همان‌قدر بیهوده، همان‌قدر خالی...  

خانم روان‌شناس از من خواسته که گاهی بنویسم. می‌خواهد سفر کنم به اعماق کودکی‌ام تا بزرگ‌سالی. انگار شاهین‌هایی در انتظار من، در یک حیاط آفتابی، یا یک کلاس درس خالی، یا اتاقی که در آن کسی در حال موت است، منتظر من هستند تا به آن‌جا بروم و آن‌ها را از آن کابوس‌کده نجات دهم. یا بهتر بگوییم بخشی از خودم را که آن‌جا مانده جمع کنم. 

چشمم را می‌بندم و به گذشته می‌روم. در جستجوی گوشه‌ای از زمان هستم که احساساتم را در آن‌ جا گذاشته‌ام. به ۲۰۲۰ می‌روم. چشمانم را باز می‌کنم و دیگر آن تصویر در جلوی چشم من است. ژانویه ۲۰۲۰ است. رفته بودم دوش بگیرم که  صدای بلندی از طبقه ی بالا شنیدم. مادرم جیغ می‌کشید. به سرت بیرون آمدم و لباس الکی ای پوشیدم و خیس به طبقه‌ی بالا رفتم. 

چند ماه است که پدرم سرطان گرفته. کمی‌ هم دیمنشیا یا زوال عقل. در اتاقش که می‌خوابد نمی‌تواند دست‌شویی و دست‌گیره‌ی در را پیدا کنم. برای این که راحت‌تر باشد وسایلش را به کنار در اتاقش منتقل کرده ایم. یک سیم هم به دست‌گیره آویزان کرده ام که بتواند با آن دستگیره را پیدا و به دست‌شویی برود. این‌بار که خواسته بود برود از پله‌ها پایی افتاده بود. مادرم به او فحش می‌داد و غر میزد. دستمالی بر سرش گذاشتم و با آقای رستمی که او هم از دفتر پایین به بالا آماده بودم کمی مرتبش کردیم و به بیمارستان رفتیم. در آن‌جا پانسمانش کردند و کمی به او رسیدند. اما ...

نه من این‌جا نبودم. شاهین در این‌جا منتظر من نبود. جای دیگری بود. همان روزها... همان اتاق... پدرم رعشه گرفت. شروع کرد به لرزیدن ... و از هوش رفت. سریع به آمبولانس زنگ زدیم. آمدند و با کمک راننده آژانس زیرزمین در ملحفه‌ای گذاشتندش و با آمبولانس به بیمارستان بردیمش. در بیمارستان از درد فریاد می‌زد... کمردرد داشت. چند آمپول مسکن به او زدند... کمی آرام شد. دکتری که آمده بود با من حرف زد. کمی درباره‌ی بیماری‌اش به او گفتم. درست یادم نیست چه می‌گفت. اما می‌دانم حرف‌هایی زد که مرا غم‌گین و ناامید می‌کرد. عصرگاه به خانه برگشتیم. باز دردش برگشت. مسکن دادیم. اثر نمی‌کرد. به دکتر طباییان زنگ زدیم گفت شیاف بگیرید. گرفتیم ولی قبول نمی‌کرد استفاده کند. شاهین در این اتاق نشسته... دچار استیصال و درماندگی است. از همان جنسی که شب کنکور که خوابش نمی‌برد داشت. بعضی وقت‌ها هست که شاهین می‌خواهد آن لحظه رفته باش. آن لحظه تمام شده باشد. انگار همان لحظه هاست که بخشی از او را در خود نگه داشته. پدر درد می‌کشد. مادر کنارش نشسته. همه احساس بدبختی می‌کنیم. شاهین نمی‌تواند بخوابد. نمی‌تواند هیچ‌کاری بکند. فقط و فقط و فقط می‌خواهد آن لحظه تمام شود. یک عکس می‌گیرد  و البته خودش در عکس نیست... خودش در سمت دیگر عکس جا می‌ماند. شاهینی که مانده و الان این سطور را می‌نویسد بخشی از خود را از دست داده ... این شاهین کمرش درد می‌کند. دیروز در اثاث‌کشی سینا کمرش درد گرفته. انگار شاهین زیر چرخ سرنوشت گرفتار شده... همین‌طور که کالسکه‌ی سرنوشت بی‌هوده و بی‌رحم راه می‌رود... شاهین جا می‌ماند... شاهین ماسیده می‌شود به آسفالت زمان...  کجاست سمت حیات؟











Thursday, November 28, 2019

من مرده ام، روحم تویی
در شوق و اندوهم تویی
تو مانده‌ای 
من رفته‌ام
من مرده‌ام
تو زنده ای ...

Sunday, April 23, 2017

آینه‌ی سوم

همین حالا، حوالی غروب، در یک کافه‌ی سرد نزدیک خانه در کوینسی، کنار بوستون هستم. پویا روبرومه مثل مجسمه‌ای که گاهی حرف می‌زنه و انگار بقیه‌ی مدت رو داره تو دلش به زمین و زمان فحش می‌ده...
و من حالم بده و دلم گرفته. و حس می‌کنم نمی‌خوام در این‌جا باشم. در این سرزمین نکبت بار پردرد.
حالم گرفته‌است و دلم تنگ شده و نمی‌دونم که این سیل سرد من و تو رو کجا می‌بره
حس می‌کنم هر کاری می‌کنم شبیه دست و پا زدن سگ خسته‌ایه که رودخونه‌ی سیل‌زده داره می‌بردش. آیا من و تو در این رودخانه گیر افتادیم؟ آیا می‌تونیم به هم برسیم؟ من هم‌چنان دست‌و‌پام رو می‌زنم ولی حس می‌کنم که تو داری دورتر می‌شی و این تلخ‌تر از موج‌های این سیل‌ لعنتی من رو آزار می‌ده.
امیدوارم بودم و هستم که همین رودخونه ما رو به یه سرزمین روشن و آفتابی ببره، با همون خونه‌ی رو به رودخونه و یه سگ که عصر‌ها منتظره در رو باز کنیم ... یه خونه که توش احساس آرامش و امنیت کنیم... و مشکلاتی که داریم رو در پناه حصارهاش رفع کنیم.
اینا حسای من بوده. اما آیا من یه آدم طبیعی هستم؟
حس می‌کنم یه بیمار روانی‌ام و اینو بیشتر از هر وقت دیگه‌ای حس می‌کنم. حس می‌کنم بیماری‌هایی دارم که در چهارچوب سال‌ها انکارشون کردم و تو این مدت مثل حشره‌های چسبناکی بهم چسبیدن و من در انکار و فراموشی هیچ وقت فکر نکردم که باید از شرشون راحت بشم.. که باید باهاشون روبرو بشم... متاسفم که من و حشره‌هام عذابت می‌دیم. دوست دارم راحت شم از شرشون. دوست دارم وقتی که به اون خونه رسیدیم با هم بدویم... با هم دوچرخه سواری کنیم... با هم شنا کنیم... شاید در جریان باد و هوا این حشره‌ها فرو بریزن...
دوست دارم بیرون از این سیل برای مسابقات تری‌اتلون تمرین کنیم. شنا، دوچرخه، و دویدن...
چطور می‌شه حشرات رو از بین برد؟ خیلی ذهنم درگیره...
دیروز درباره‌ی سنتی بودایی می‌خوندم. وقتی راهب‌های بودایی پیر می‌شن و حس می‌کنن درجات عرفان رو طی کردن تصمیم به خودکشی می‌گیرن. اما نه یه خودکشی معمولی... خودکشی‌ای که پنج‌شیش سال طول می‌کشه. پنج شیش سال رژیم غذایی سخت برای از بین بردن چربی‌ها و آلودگی‌ها و باکتری ها و غیره.. یه طوری که در طی چند سال،زنده زنده، بدنشون مومیایی می‌شه. دلم خیلی تنگه ... حس می‌کنم باید هر چه زودتر اون دوره‌ی سکوت رو که صحبتش رو کردیم بگیریم. من از این دیوارها خسته‌ام. از این ماشین‌ها... از این تونل‌ها... از این جاده‌ها... من از آدم ها خسته‌ام... از این پویا و زندگی‌ش نکبت‌بارش... از رابطه‌های بی‌هوده و مسخره. .. حالم داره به‌هم می‌خوره...
خسته‌ام. و دلم گرفته... از این‌جا تا آخر دنیا... تا همون ‌جایی که راهب ‌ها خودشون رو زنده زنده مومیایی می‌کنن یا می‌سوزونن. خوبیش اینه که انتخاب دارن. آیا ما هم انتخاب داریم؟ دلم از این سیل گرفته... کمی ‌آرامش می‌خوام... همین... آه از این سیل... آه از این خستگی...