Sunday, April 23, 2017

آینه‌ی سوم

همین حالا، حوالی غروب، در یک کافه‌ی سرد نزدیک خانه در کوینسی، کنار بوستون هستم. پویا روبرومه مثل مجسمه‌ای که گاهی حرف می‌زنه و انگار بقیه‌ی مدت رو داره تو دلش به زمین و زمان فحش می‌ده...
و من حالم بده و دلم گرفته. و حس می‌کنم نمی‌خوام در این‌جا باشم. در این سرزمین نکبت بار پردرد.
حالم گرفته‌است و دلم تنگ شده و نمی‌دونم که این سیل سرد من و تو رو کجا می‌بره
حس می‌کنم هر کاری می‌کنم شبیه دست و پا زدن سگ خسته‌ایه که رودخونه‌ی سیل‌زده داره می‌بردش. آیا من و تو در این رودخانه گیر افتادیم؟ آیا می‌تونیم به هم برسیم؟ من هم‌چنان دست‌و‌پام رو می‌زنم ولی حس می‌کنم که تو داری دورتر می‌شی و این تلخ‌تر از موج‌های این سیل‌ لعنتی من رو آزار می‌ده.
امیدوارم بودم و هستم که همین رودخونه ما رو به یه سرزمین روشن و آفتابی ببره، با همون خونه‌ی رو به رودخونه و یه سگ که عصر‌ها منتظره در رو باز کنیم ... یه خونه که توش احساس آرامش و امنیت کنیم... و مشکلاتی که داریم رو در پناه حصارهاش رفع کنیم.
اینا حسای من بوده. اما آیا من یه آدم طبیعی هستم؟
حس می‌کنم یه بیمار روانی‌ام و اینو بیشتر از هر وقت دیگه‌ای حس می‌کنم. حس می‌کنم بیماری‌هایی دارم که در چهارچوب سال‌ها انکارشون کردم و تو این مدت مثل حشره‌های چسبناکی بهم چسبیدن و من در انکار و فراموشی هیچ وقت فکر نکردم که باید از شرشون راحت بشم.. که باید باهاشون روبرو بشم... متاسفم که من و حشره‌هام عذابت می‌دیم. دوست دارم راحت شم از شرشون. دوست دارم وقتی که به اون خونه رسیدیم با هم بدویم... با هم دوچرخه سواری کنیم... با هم شنا کنیم... شاید در جریان باد و هوا این حشره‌ها فرو بریزن...
دوست دارم بیرون از این سیل برای مسابقات تری‌اتلون تمرین کنیم. شنا، دوچرخه، و دویدن...
چطور می‌شه حشرات رو از بین برد؟ خیلی ذهنم درگیره...
دیروز درباره‌ی سنتی بودایی می‌خوندم. وقتی راهب‌های بودایی پیر می‌شن و حس می‌کنن درجات عرفان رو طی کردن تصمیم به خودکشی می‌گیرن. اما نه یه خودکشی معمولی... خودکشی‌ای که پنج‌شیش سال طول می‌کشه. پنج شیش سال رژیم غذایی سخت برای از بین بردن چربی‌ها و آلودگی‌ها و باکتری ها و غیره.. یه طوری که در طی چند سال،زنده زنده، بدنشون مومیایی می‌شه. دلم خیلی تنگه ... حس می‌کنم باید هر چه زودتر اون دوره‌ی سکوت رو که صحبتش رو کردیم بگیریم. من از این دیوارها خسته‌ام. از این ماشین‌ها... از این تونل‌ها... از این جاده‌ها... من از آدم ها خسته‌ام... از این پویا و زندگی‌ش نکبت‌بارش... از رابطه‌های بی‌هوده و مسخره. .. حالم داره به‌هم می‌خوره...
خسته‌ام. و دلم گرفته... از این‌جا تا آخر دنیا... تا همون ‌جایی که راهب ‌ها خودشون رو زنده زنده مومیایی می‌کنن یا می‌سوزونن. خوبیش اینه که انتخاب دارن. آیا ما هم انتخاب داریم؟ دلم از این سیل گرفته... کمی ‌آرامش می‌خوام... همین... آه از این سیل... آه از این خستگی...

Monday, April 10, 2017

آینه‌ی دوم

امروز هوا آفتابیه. روز قشنگیه و من حالم بهتر از دفعه‌ی پیش که نامه نوشتم. اون روز هوا بادی و بارونی بود. همیشه فکر می‌کنم جهنم یعنی باد و بارون تو یه شهر خاکستری خلوت. گاهی فکر می‌کنم چه‌طور آدما اسم بچه‌شون رو می‌ذارن باران، و تقریبن کسی با اسم خورشید دیگه وجود نداره.
یاد کتاب صادق هدایت می‌افتم که توش خورشید یه دختر تن‌فروش بود. خورشید اسم قشنگیه ولی تلفظش برای خارجی‌ها سخته. شاید واسه همین آدم‌ها اسم‌هایی مثل تینا و مونا و لیانا رو ترجیح می‌دن. ولی حضور هیچ اسمی به اندازه خورشید زیبا نیست
 فکرم درگیر اینه که چی شده که من نمی‌تونم با آدم‌ها، حتی تو که نزدیک‌ترین آدم به من هستی، خیلی راحت حرف بزنم.
این حرف درستیه که من از حرف زدن فرار می‌کنم. پس چرا می‌تونم مثلن توی یه جلسه‌ی فیلم حرف بزنم؟ گاهی فکر می‌کنم چند شخصیت دارم. شخصیت‌هایی که تا حدی متضادن با هم. یکی‌شون همون آدمیه که با پریا و الکس هنگ‌آوت می‌کنه. یکی‌شون یه آدم غمگینه با افکار منفی. یکیشون می‌خواد به  قول تو خوب و مهربون به نظر بیاد. در برخورد با آدم‌ها جنبه‌های مختلفشون بروز پیدا می‌کنن، بسته به آدم‌ش و جمعی که توش هستم. ولی گاهی در برخورد با آدم‌های نزدیک‌تر واضح نیست کدوم شخصیت بروز پیدا می‌کنه. انگار هیچ کدوم درست و واقعی نیستن و نباید اون جا باشن. یا این که برعکس، همه‌شون، یعنی کل من حضور نداره در مقابل این آدما. شاید حضور یکی از اون شخصیت ها تو جلسه فیلم یا خونه پریا اینا کافی باشه، ولی وقتی پیش تو هستم باید همه‌شون باشن ولی انگار با هم جمع نمی‌شن. نمی‌دونم اینا همه‌ش چیزاییه که تو ذهنمه. احساس ضعف و درد می‌کنم. حس می‌کنم یه درد از عمق دندونم شروع می‌شه، می‌رسه به فکم و بعدش می‌ره تا شونه و کمرم... انگار ریشه‌ی همه‌ی دردها در یک جای نامعلوم در سمت چپ بدنم قرار داره و من حتی نمی‌دون کجاست. چی می‌شد اگه بدن ما ساده‌تر بود؟ درد نداشت... توش پر از گه و کثافت نبود. اون روز که هایکینگ بودم اون خانم دکتر می‌گفت که در مقابل هر  یسلولی در بدن ما ده تا سلول باکتری هست. این جدای از گه و کثافتیه که تو روده و معده‌ی ما هست. و کلی ادرار و خون.. نگاه کردم و درست می‌گفت... یه جورایی آدم‌ها مثل  فرغون‌هایی هستن که توش دوبرابر اندازه فرغون رو باکتری و کثافت و خون ریختن... و یه لایه پوست قشنگ... و روی اون پوست یه لایه پودر و کمی هم عطر. چه قدر خوب آدم‌ها کثافتی که درون بدنشون هست رو لاپوشونی می‌کنن. اگه چنین چیزی واضحی رو می‌شه پنهان کرد، کثافت‌های ذهنی رو احتمالن راحت‌تر بشه..
نمی‌دونم. حس می‌کنم روی مود نوشتن نیستم  و دارم چرت می‌نویسم
این آینه‌ی ذهنی امروز من بود

Friday, April 7, 2017

آینه‌ی اول

در این لحظه من سر کلاسی هستم که چند دقیقه دیگه شروع می‌شه و داریم با افراد کلاس شوخی‌ می‌کنیم درباره اسم یه زبان برنامه نویسی.
ذهن من اما پیش روانکاوم هست و حرفایی که زدیم و البته سگ سیاهی که برگشته. سگ‌ها خیلی باوفا هستن و به طور خاص سگ‌های بزرگ سیاه. دو هفته پیش به روانکاوم گفتم که چه‌طور در یک شنبه‌ی بارونی توی خونه نشسته بودم و به در شیشه‌ای بالکن نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم چه خوب بود اگه می‌رفتم تو بالکن و چند بار دور خودم می‌چرخیدم و چشم‌هام رو زیر بارون می‌بستم و بعدش از طبقه‌ی یازدهم می‌پریدم. روانکاوم با خونسردی پرسید چرا نکردی این‌کارو. بهش گفتم به خاطر حس گناه و مسیولیتی که به نزدیکانم حس می‌کنم. گفت نسبت به چه کسی. گفتم مینا و مادرم و پدرم. گفتم حس می‌کنم نسبت به اون‌ها مسیولم و این کارم اون‌ها رو عذاب خواهد داد. روانکاوم پرسید که نسبت به شهاب این حسو دارم و گفتم نه، اصلن. تو این دو هفته روانکاوم بحث رو به این سمت پیش برده که ریشه‌ی این حس مسیولت و گناه چیه. اون معتقده که رابطه‌ی من با نزدیکانم باید از جنس ‌«همراهی» و «لذت» باشه تا گناه و مسیولیت. اون معتقده شاید ریشه‌ی حرف نزدن‌های من هم این باشه. ما باید تو این رابطه بیش و پیش از هر چیز لذت ببریم تا هر چیز دیگه... 
حرف‌های من با روانکاوم از این جنسه. اون به طور خاص دوست داره در مورد ریشه‌های حضور سگ سیاه در زندگی من بدونه. درباره‌ش زیاد می‌پرسه. بهش گفتم که هر بار در مترو منتظر قطار هستم حس می‌کنم چرا آدم‌هایی که منتظرن، این مترسک‌های تلفن‌به دست، خودشون رو پرت نمی‌کنن. چه چیزی اون‌ها رو به این زندگی وصل می‌کنه. چه چیزی؟ بهش گفتم که من هیچ‌وقت نمی‌تونم راننده‌ی مترو بشم چون هربار که قطار به ایستگاه می‌رسه در ترس این خواهم بود که یک یا چند نفر خودشون رو پرت کنن. در متروی پاریس می‌تونی سوار جلوترین قطارهای بی راننده‌ بشی... و این تجربه‌ی سخت و تلخی برای من بوده...  روانکاوم پرسید که هیچ وقت سعی کردم، و گفتم، نه هیچ‌وقت. پرسید آیا بهش فکر کردم، و من گفتم خیلی زیاد. گفتم که من هیچ وقت خودم رو از طبقه یازده پرت نخواهم کرد، و هیچ وقت جلوی مترو نخواهم پرید. دوست دارم بدنم تمیز و بدون زخم باشه. دوست دارم خودم رو دار بزنم و از چند دقیقه‌ای که اون بالا خواهم بود «لذت» ببرم. چه اندیشه‌های سیاه و مریضی ... 
امروز که داشتم می‌آمدم دانشگاه در ایستگاه مترو نگاهم به خط‌های قطار بود. اون ور خط‌ها پرنده‌ی شکاری ای رو دیدم. پرنده‌های شکاری خیلی رو زمین نمی‌شینن. دلیلی داشت و من نزدیک شدم که ببینم.مترسک‌های تلفن‌به‌دست همه بی توجه به اتفاقی بودن که چند متر اون‌ور تر افتاده بود. کبوتری زیر چنگ‌های شاهینی زجر کشیده بود و مرده بود. من چند تا عکس گرفتم. شاهین که متوجه من شد ترسید و کبوتر رو رها کرد و روی تیرچراغ‌برقی دورتر به من کبوتر زل زد. نمی‌دونم چرا از این که اسمم «شاهین» هست خجالت کشیدم. حس کردم نفس بودن من همراه درد و عذابه برای دیگران. یاد مستندی افتادم که دیشب دیدم، درباره قورباغه‌ای هندی که تمام سال رو زیر لایه‌ای از گل و لای زندگی می‌کنه و فقط دو هفته از سال رو بیرون می‌آد. آیا این قورباغه شادتر از من نیست؟ آیا اگه اون دوهفته رو هم بیرون نیاد شادتر نیست؟ 
هنوز دندون‌هام درد می‌کنه. دندان‌پزشک برای تست لثه‌ سوزنی رو در جای‌جای دهانم فرو می‌کرد. سه بار برای هر دندان، برای همه‌ی دندان‌ها. اگه سوزن بیشتر از پنج میلی‌متر در لثه فرو بره، درد  چندین‌برابره،  و یعنی اون قسمت از لثه بیماره. و آه از لثه‌ی بیماری که من دارم. نمی‌دونم چرا از آدم‌ها خسته ام. به طور خاص از مترسک‌های توی قطار مترو. امروز حس می‌کردم هر کدوم یک سوزن پنجاه‌میلی‌متر در جیب دارن، و در جستجوی لثه‌های بیمارن. مثل ماهی‌های پیرانا که اطراف دیگر ماهی‌ها آرام و با لبخند شنا می‌کنن. و اگر خراشی در بدن ماهی‌ای ببینن همگی با سوزن‌ها و دندان‌هایشان به ماهی بخت‌برگشته حمله می‌کنن و چند ثانیه بعد چند تکه استخوان از اون باقی می‌گذارن. حس می‌کنم اطرافم پر از پیراناهای لبخند‌به‌لب هست. مثل «جک استراو» که دیروز اومده بود ام‌آی‌تی و با لبخند درباره ترامپ سخنرانی می‌کرد. 
این آینه‌ی امروز افکار من...
تا فردا