امروز ۱۷ ژانویه ۲۰۲۳ است. خستهام اما دوست دارم کمی بنویسم که بلکه عادتی شود. شاید هر کلمه قدمی در جادهای باشد یا جوانهای بر درختی ... احساس میکنم موریانههایی درونم پرورش یافتهاند که خودآگاه یا ناخودآگاه روح و روان مرا آرام و بی صدا میخورند... یک روز میشود که من یک جسم بدون روح، یک ربات، یک مجسمهی از توخالی میشوم. میدانم هنوز به آنجا نرسیده ام و برای همین مینویسم.
دوست دارم به گذشته بروم. برای دلجویی از شاهین. سال ۲۰۲۰ بود. در دفتر بابا نشسته بودم. چند ساعت مانده بود تا دفاع آنلاین یکی از بچههای دانشگاه در کانادا و من در حال خواندن دانشنامهاش بودم. چند ماه از مرگ بابا گذشته بود و جایش در آن اتاق خالی بود. مادرم برای خرید رفته بود. در خانه را باز کرد و بعد سروصدایی آمد و چند مرد به زود با او وارد خانه شدند. به او گفته بودند پلیس مواد مخدر هستند، وارد شده بودند، و مادرم هل شده بود و به حالت التماس افتاده بود. به راهپله رفتم و ازشون سوال کردم. یکی از مردها، با قد بلند، لاغرو نسبتن جوان، که به نظرنقش ریاست داشت، یک کاغذ و کارت شناسایی به من نشان داد. من هم هل شده بودم. نه کاغذ را درست دیدم و نه اسم او را در کارت. فقط متوجه شدم از وزارت اطلاعات آمده اند. کمی که خواستم بیشتر بخوانم مرد دیگری، کوتاه، بیمو و نسبتن چاق، با لحن زنندهای بر سرم داد زد. چند نفر این طور بر سر شاهین داد زدهاند؟ از زمان مدرسه به بعد، هیچ کس.... از آن لحظه تا چند هفته بعد که اسیر این ها بودم، دادهای بیشتری شنیدم...ولی این داد اول از همه سختتر و دردناکتر بود.و شاهین راهی جز تحمل نیافت، نه مقاومتی، نه اعتراضی... هیچ چیز. مادرم به اتاق خواب بابا در طبقه بالا رفت و قرصهای مسکنش را به آقایان تحویل داد. این کار را قبل از این که کارت نشان بدهند کرد، زمانی که هنوز فکر میکرد اینها پلیس موادمخدرند. فکر میکنم حدود ۱۰ آرام آرام و نفر به نفر وارد خانه شدند. برایشان مهم بود که همسایهها نفهمند. اول از همه لپتاب و موبایل من و بعد تمام وسایل الکترونیک، از مودم تا تا آیپد مادر تا دوربین عکاس، همه را در ساکهایی که از مادر خواستند قرار دادند. همین طور تمام مدارک، اسنادمالکیت، نامهها و ... کتابهای کتابخانه را بررسی کردند. فکر کردم کتابهای ممنوعهی پدرم، مثلن کتابهای کسروی را، هم توقیف کنند، اما نکردند. مادرم هاج و واج همراهی میکرد و حتی از ارزش کتاب خطی چند صدسالهی بابا گفت، اما به آن هم کاری نداشتند. مرد جوان قدبلند، که بعدها فهمیدم بازرش پروندهی من است و خودش رو موذن میخواند، گفت که کتاب را به موزهای هدیه دهیم. در آخر به دفتر بابا آمدند برای بردن دوربین دم در و جستجوی گاوصندوق بابا. خواستند دفتر برای یک ساعت تعطیل شود، آقای رستمی (وکیل جوانی که با پدر کار میکرد) و آقای حسینی (منشی) متوجه ماجرا شدند، و البته تهدید شدند که با کسی صحبت نکنند. انگار میخواستند من و مادر را با خود ببرند. به آقای رستمی گفتند که مادر شب بر میگردد. معنیاش این بود که شاهین بر نمیگردد. در آخر من، مادر، دو ساک بزرگ مدرک و وسایل الکترونیکی را سوار ماشین کردند. به مادر گفتند نگران آن قرصها نباشد و جلوی چشمش آنها را به رودخانه روبروی خانه پرت کردند. فکر کردم چشمهایم را میبندند. چنین نکردند و سوار یک پژوی شخصی شدیم و به یک «خانهی امن» رفتیم. آیا واژهای بیهوده تر، اشتباهتر، مضحکتر، از «خانهی امن» وجود دارد. در ماشین هنوز شوک بودم. فکر میکردم اگر بابا بود کاری میکرد، کسی را پیدا میکرد، اعمال نفوذی میکردم، که با من اینگونه نکنند. اما بابا نبود. و حال فکر میکنم اگر بود هم فقط عذاب میکشید. در خانهی امن من و مادر را به دو اتاق مجزا بردند. بعدها فهمیدم که با مادر بدرفتاری نکردهاند. به او گفتهاند آوردهاندش تا نگران من نباشد. گفته بودند «آقا» خواسته با افرادی مثل من (یعنی چه کسانی؟) با رافت و عطوفت رفتار شود. بعد مادر رفته بود نمازخانه و در آنجا کمی دراز کشیده بود و بعد از چند ساعت برش گردونده بودند خانه. من زمانی که در اتاقم بود، حداقل ساعتاولش، درست در جریان احوال مادر نبودم. اما فکر میکردم نباید برای او مشکلی پیش بیاید. در ذهنم میگذشت که من در اینجا چه میکنم. اتاق نسبتن خالی بود. شاید چهار صندلی نسبتن راحت با یک میز قهوه و یک میز کوتاه اداری. تا جایی که من دیدم دوربینی نبود، اما شاید جایی تعبیه شده بود که من نمیدیدم. عکسی از یک نوجوان، شاید حدود ۱۸ ساله، روبروی من بود و زیرش نوشته شده بود «شهید». آن شهید که بود؟ چرا کشته شده بود؟ اینها چقدر برای او اهمیت قایلاند؟ مرا برای چه گرفتهاند؟ میدانستم که کاری نکردهام که بخواهند با آن وضعیت به خانهی ما هجوم بیاورند. اما مگر حرف مرا باور میکنند؟ یا اصلن برایشان مهم است که من کاری کردهام یا نه. خیره در عکس شهید شده بودم. احساس استیصال میکردم. چه اشتباهی کرده بودم؟ آیا نباید به ایران میرفتم؟ پس کی میتوانستم بر سر قبر پدرم بروم؟ آیا باید میرفتم؟ کمی هم نگران دانشجویی بودم که قرار بود در دفاعش شرکت کنم. وقتی که از خانه میبردنمان گفتم که باید در دفاع این دانشجو شرکت کنم. گفتم اگر شرکت نکنم در آنسوی دنیا فکر میکنند که اتفاقی برایم افتاده. قول دادند که بتوانم در دفاع شرکت کنم. بعدها فهمیدم که هر آن چه از آنها شنیدم را باید دروغ فرض کنم (در واقع شرکت نکردن در آن دفاع باعث شد همکارانم نگران من بشوند و با برادرم تماس بگیرند). آیا شهید هم این طور دروغ میگفت؟ همان طور که به صورت اون نگاه میکردم از خودم میپرسیدم: «شاهین میدانی کجایی؟» «شرایط را میفهمی؟» ... مثل همهی وقتهایی که احساس استیصال میکردم و دوست داشتم در زمانی دیگر... یا مکانی دیگر... میبودم. مثل روزی که فهمیدم پدر مریض است و در گورستان پرلاشه با اندوه قدم میزدم ... مثل آنوقتهایی که درد میکشید و نمیتوانستم کاری کنم... مثل التماسهای مادرم که برایش کاری نمیتوانستم بکنم... استیصال... آیا این شهید هم احساس استیصال میکرده؟ آیا ناخنهایش را میخورده؟ آیا شبها دندانهایش بهم فشرده میشده؟
شاهین، تو را درک میکنم. در آن اتاق لعنتی تنها نیستی. تو از آن جا بیرون آمدهای ... الان در زمانی دیگر هستی. در مکانی دیگر... اما نه انسانی دیگر. بخشی از تو در آن اتاق جا نمانده ....
این قصه سر دراز دارد ...