در این لحظه من سر کلاسی هستم که چند دقیقه دیگه شروع میشه و داریم با افراد کلاس شوخی میکنیم درباره اسم یه زبان برنامه نویسی.
ذهن من اما پیش روانکاوم هست و حرفایی که زدیم و البته سگ سیاهی که برگشته. سگها خیلی باوفا هستن و به طور خاص سگهای بزرگ سیاه. دو هفته پیش به روانکاوم گفتم که چهطور در یک شنبهی بارونی توی خونه نشسته بودم و به در شیشهای بالکن نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چه خوب بود اگه میرفتم تو بالکن و چند بار دور خودم میچرخیدم و چشمهام رو زیر بارون میبستم و بعدش از طبقهی یازدهم میپریدم. روانکاوم با خونسردی پرسید چرا نکردی اینکارو. بهش گفتم به خاطر حس گناه و مسیولیتی که به نزدیکانم حس میکنم. گفت نسبت به چه کسی. گفتم مینا و مادرم و پدرم. گفتم حس میکنم نسبت به اونها مسیولم و این کارم اونها رو عذاب خواهد داد. روانکاوم پرسید که نسبت به شهاب این حسو دارم و گفتم نه، اصلن. تو این دو هفته روانکاوم بحث رو به این سمت پیش برده که ریشهی این حس مسیولت و گناه چیه. اون معتقده که رابطهی من با نزدیکانم باید از جنس «همراهی» و «لذت» باشه تا گناه و مسیولیت. اون معتقده شاید ریشهی حرف نزدنهای من هم این باشه. ما باید تو این رابطه بیش و پیش از هر چیز لذت ببریم تا هر چیز دیگه...
حرفهای من با روانکاوم از این جنسه. اون به طور خاص دوست داره در مورد ریشههای حضور سگ سیاه در زندگی من بدونه. دربارهش زیاد میپرسه. بهش گفتم که هر بار در مترو منتظر قطار هستم حس میکنم چرا آدمهایی که منتظرن، این مترسکهای تلفنبه دست، خودشون رو پرت نمیکنن. چه چیزی اونها رو به این زندگی وصل میکنه. چه چیزی؟ بهش گفتم که من هیچوقت نمیتونم رانندهی مترو بشم چون هربار که قطار به ایستگاه میرسه در ترس این خواهم بود که یک یا چند نفر خودشون رو پرت کنن. در متروی پاریس میتونی سوار جلوترین قطارهای بی راننده بشی... و این تجربهی سخت و تلخی برای من بوده... روانکاوم پرسید که هیچ وقت سعی کردم، و گفتم، نه هیچوقت. پرسید آیا بهش فکر کردم، و من گفتم خیلی زیاد. گفتم که من هیچ وقت خودم رو از طبقه یازده پرت نخواهم کرد، و هیچ وقت جلوی مترو نخواهم پرید. دوست دارم بدنم تمیز و بدون زخم باشه. دوست دارم خودم رو دار بزنم و از چند دقیقهای که اون بالا خواهم بود «لذت» ببرم. چه اندیشههای سیاه و مریضی ...
امروز که داشتم میآمدم دانشگاه در ایستگاه مترو نگاهم به خطهای قطار بود. اون ور خطها پرندهی شکاری ای رو دیدم. پرندههای شکاری خیلی رو زمین نمیشینن. دلیلی داشت و من نزدیک شدم که ببینم.مترسکهای تلفنبهدست همه بی توجه به اتفاقی بودن که چند متر اونور تر افتاده بود. کبوتری زیر چنگهای شاهینی زجر کشیده بود و مرده بود. من چند تا عکس گرفتم. شاهین که متوجه من شد ترسید و کبوتر رو رها کرد و روی تیرچراغبرقی دورتر به من کبوتر زل زد. نمیدونم چرا از این که اسمم «شاهین» هست خجالت کشیدم. حس کردم نفس بودن من همراه درد و عذابه برای دیگران. یاد مستندی افتادم که دیشب دیدم، درباره قورباغهای هندی که تمام سال رو زیر لایهای از گل و لای زندگی میکنه و فقط دو هفته از سال رو بیرون میآد. آیا این قورباغه شادتر از من نیست؟ آیا اگه اون دوهفته رو هم بیرون نیاد شادتر نیست؟
هنوز دندونهام درد میکنه. دندانپزشک برای تست لثه سوزنی رو در جایجای دهانم فرو میکرد. سه بار برای هر دندان، برای همهی دندانها. اگه سوزن بیشتر از پنج میلیمتر در لثه فرو بره، درد چندینبرابره، و یعنی اون قسمت از لثه بیماره. و آه از لثهی بیماری که من دارم. نمیدونم چرا از آدمها خسته ام. به طور خاص از مترسکهای توی قطار مترو. امروز حس میکردم هر کدوم یک سوزن پنجاهمیلیمتر در جیب دارن، و در جستجوی لثههای بیمارن. مثل ماهیهای پیرانا که اطراف دیگر ماهیها آرام و با لبخند شنا میکنن. و اگر خراشی در بدن ماهیای ببینن همگی با سوزنها و دندانهایشان به ماهی بختبرگشته حمله میکنن و چند ثانیه بعد چند تکه استخوان از اون باقی میگذارن. حس میکنم اطرافم پر از پیراناهای لبخندبهلب هست. مثل «جک استراو» که دیروز اومده بود امآیتی و با لبخند درباره ترامپ سخنرانی میکرد.
این آینهی امروز افکار من...
تا فردا
No comments:
Post a Comment